سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 6:15 صبح جمعه 87/12/23

بنام خدا

سه روز پیش حکم جدیدم بدستم رسید که نشان میداد من بعد از 15 سال کار در دانشگاه اراک بالاخره رسمی قطعی شده ام. من سال 70 که در شرکت ماشین سازی اراک استخدام شدم وقتی وارد شدم رسمی آزمایشی بودم و 3 ماه بعد قطعی شدم. آن موقع هم خیلی سر در نمی آوردم که رسمی قطعی یعنی چی؟ وقتی برای ادامه تحصیل به کرمان رفتم و دو سال بعد به دانشگاه اراک وارد شدم تازه دیدم حکمم پیمانی است. بعد از سه سال و کلی امتحان دادن و گزینش اواخر سال 75 تازه رسمی آزمایشی شدم و اگر تا 5 سال آزمایشی می ماندم طبق قانون آن روز باید قطعی می شدم و چون سال 79 در امتحان اعزام قبول و  به روسیه رفتم از این قانون نتوانستم استفاده کنم وقتی سال 83 برگشتم  بعد از کلی دونده گری و بیش از شش ماه حقوق نگرفتن تابستان 84 دوباره رسمی آزمایشی شدم و گفتند باید تقاضای رسمی قطعی بدهی! قبلا با اخذ دکتری خود بخود فرآیند رسمی قطعی اتفاق می افتاد که البته تا زمان برگشت اینجانب نیز این قانون لغو نشده بود، اما سال 84 گفتند باید 60 درصد آئین نامه ارتقاء را امتیاز بیاوریم. اگر کسی طبق قانون نتواند تا 5 سال رسمی قطعی شود دوباره پیمانی می گردد. با شروع دولت جدید دوباره گفتند همه اساتید از اول باید گزینش گردند تا جواب گزینش دوباره آمد یک دو سالی گذشت و البته امتیازات ما هم از 60 درصد بفهمی نفهمی فراتر رفته بود که قانون جدید آمد و دانشیاری را شرط رسمی قطعی اعلام کردند. همه دوستانی که با من در مسکو بودند قطعی شده بودند. از  دانشگاه آن ها بخشنامه ای گرفتم مبنی بر اینکه کسانی که قبل از سال 84 دکتری گرفته اند باید قطعی شوند. اما انجام نمی شد که نمی شد و 5 سالمان نیز تمام شد و مرتب برای تمدید دوره آزمایشی مدارک می خواستند. از اول کلیه مقالات را کپی می کردیم و ارسال... نمی دانم بالاخره چگونه رسمی قطعی شدم که خودم دیگر امیدی نداشتم که البته دیگر زیاد هم برایم توفیری ندارد!! بعضی از مدیران اعتقاد دارند که مدیریت بر استاد پیمانی از رسمی آزمایشی راحتتر است و مدیریت بر رسمی آزمایشی از   رسمی قطعی راحتتر. اما اگر قوانین شفاف باشند و هر روز عوض نشوند اینقدر استرس به جماعت هیات علمی وارد نمی شود که جانش را به لبش برسانیم تا می خواهیم او را قطعی کنیم.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:1 صبح چهارشنبه 87/12/7

بنام آن که تصویرش به جان است
که جان با نام او در آستان است

داشتم گزیده اشعار مرحوم قیصر امین پور را ورق می زدم رسیدم به شعر:  ناگهان دیدم سرم آتش گرفت/ سوختم خاکسترم آتش گرفت. بدجوری این شعر وجودم را لرزاند و در شلوغی این روز درگذشت رسول الله شروع به نوشتن شعر زیر کردم و البته از اشعار بزرگ مردان این مرز بوم نیز یک دوبیتی را قرض نمودم. مخصوصا این دو بیت: اتش عشقش چو در ما در گرفت/ هر دو عالم را به یک دم سوختیم// مانده بود از آتش عشقش دلی/ برق دیگر جست و آن هم سوختیم.  الان شاعر این دو بیت زیبا را در خاطر ندارم شاید کمال خجندی باشد. این هم بخاطر گوش دادن نوار های گل های رنگارنگ رادیو است که از کارهای مورد علاقه من است.

ناگهان دیدم جهان آتش گرفت                  دفتر راز نهان آتش گرفت
رسم بد عهدی ایام و شباب                    در گذرگاه زمان آتش گرفت
آتش عشقت چو در ما در گرفت                هر دو عالم یک زمان آتش گرفت
مانده بود از آتش عشقت دلی                برق دیگر جست و آن آتش گرفت
داستان عاشقی ام راست بود                داستان راستان آتش گرفت
این عدالت های تقسیم ریال                    در تورم های آن آتش گرفت
عاشقان آهی زدند بر عاقلان                  دودمان عاقلان آتش گرفت
تیرهای ترکش سوته دلان                     خیمه گاه ظالمان آتش گرفت
کاروان رفته است فکر چاره باش‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏            های و هو با ساربان آتش گرفت
                         ای دل غافل علی را بازگو
                         آتش آمد عمق جان آتش گرفت
7/12/87
یا حق

   


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:33 صبح چهارشنبه 87/11/23

                                                یا رب از ابر هدایت برسان بارانی......

خدایا صد هزار مرتبه شکرت که دوباره باران رساندی و ما را از وحشت قحطی و نداری تا حدودی رهانیدی. اکثر اهالی روستای ما یعنی همین قره بنیاد دوره گردند. مرحوم پدرم قسمت اعظم عمر خویش را به دوره گردی گذرانده بود. چند سفری هم من با او به یاسوج و آغاجاری رفته بودم.  شغل دوره گردی از آن شغل های باصفاست. بجای اینکه  مردم به مغازه ات سرکشی کنند تو باید مغازه ات را برداری و به خانه های آن ها سرکشی کنی. شعری که در ذیل می آید، چند روز پیش توسط همکلاسی دوران لیسانسم در دانشگاه علم و صنعت آقای قاسم سالارنیا از طریق پیامک برایم ارسال شده بود و در اینترنت که جستجو کردم دیدم چند نفر دیگر هم این شعر را به عنوان یادداشت های خویش ثبت کرده اند. من نیز بخاطر قرابتی که با دوره گردی  و فقر عریانی که خودم تا حدودی آن را لمس کرده ام در شعر زیر  دارم  آن را برایتان گذاشتم. شاعر شعر را نمی شناسم اگر می دانید برایم بنویسید.

یاد دارم درغروبی سرد سرد                     میگذشت  از کوچه ما دوره گرد
دوره گردم  کهنه قالی می خرم                
دست دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم                 
گر نداری شیشه خالی می خرم
 اشک در چشمان بابا حلقه بست          
ناگهان آهی زد و بغضش شکست
اول سال است و نان در سفره نیست        
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
سوختم دیدم که بابا پیر بود                    
بد تر از او خواهرم دلگیر بود
بوی نان تازه هوش از ما ربود                 
 اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک بر داشته                 
دست خوش رنگش ترک برداشته
 باز هم بانگ درشت پیر مرد                   
پرده ی اندیشه ام را پاره کرد
دور گردم دار قالی می خرم ‏                  
دست دوم جنس عالی می خرم
کوزه و ظرف سفالی می خرم ‏‏               
گر نداری شیشه خالی می خرم
                     خواهرم بی روسری بیرون پرید
                    گفت : آقا سفره خالی می خرید؟

 یا حق

 

 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:32 صبح سه شنبه 87/11/15

یا رب فقط تو را دارم، مرا ار تاریکی های نادانی نجات ده

علیرضا عاشق فروغ بود، ناخواسته در دام عشقش گرفتار شده بود. اصلا نمی دانست که فروغ آنقدر قد کشیده باشد. عید بود و برای عید دیدنی با پدر و برادرش به خانه حاج اسداله پدر فروغ رفته بودند و علیرضا بعد از آن دیدار استثانی،  گرفتار.  فروغ زیبا و مغرور و علیرضا سرباز و محجوب. آخرای سربازیش بود و کار استخدامش تو شرکت ماشین سازی در حال انجام تا خرداد سربازیش تمام شد و استخدامش هم جور شد. حالا کاری داشت و جرات رفتن به خواستگاری فروغ را داشت. پدر و مادرش را روانه کرد و حاج اسداله خدا خواسته زیرا خانواده علیرضا را سال هاست که می شناختند. علیرضا هم که مهندسی برای خودش بود و استخدام هم که بود و محجوب. اما فروغ ته دلش رضا نمی داد. علیرضا اونی نبود که اون می خواست  و فروغ هم جرات نه گفتن را اولش  نداشت تا جلسه خرج برون، مهریه تعیین شده بود و برگه ای نوشته بودند. فروغ به اتاق نیامد تا علیرضا رفت طبقه پایین و پرسید که چرا بالا نمی آید. فروغ بهانه آورد و بعد از چند روز رک و پوست کنده به علیرضا گفت که برای ازدواج بچه است و فعلا قصد ازدواج ندارد. علیرضا بدجور بهم ریخته بود. نمی دانست چه کار کند. دفتر شعرش داشت قطورتر می شد و نوار ماهور و شعر سعدی

مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم      که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

بیش از صد بار گوش داده بود. نمازش که شروع می شد اشکاش سرازیر می شد.  هر شب نماز شب و فکر و اشک و آه. کنکور فوق لیسانس اعلام شد و علیرضا قبول  دانشگاه مشهد. موافقت مدیر عامل را برای مرخصی بدون حقوق جلب کرد که برای ادامه تحصیل راهی دیار امام رضا شود. داشت با این مساله کنار می اومد که باید دور فروغ را خط بکشد تا یه روز فروغ  به شرکت زنگ زد و او را برای انتخاب رشته به منزلشون دعوت کرد. علیرضا همه چیز در این اثنای رفتن براش دوباره زنده شد. برا فروغ نامه ای نوشت و اوضاع بهم ریختشو براش نوشت و اونو با یه دیوان حافظ به فروغ داد. فکر کرد نظر فروغ عوض شده دوباره مادرشو روانه کرد، اما فروغ باز گفت که قصد ازدواج ندارد. علیرضا اواخر بهمن رفت مشهد.  رفتن به مشهد و خوابگاه و دوستان جدید خیلی اولش دلچسب نبود اما دوستان جدید بهم دل دادند و هر کدام مکمل دیگری شدند و علیرضا با این دوستان غم دوری فروغ را می توانست فراموش کند. نزدیک به دو سال گذشت علیرضا صد دفعه دیگر اصرار و فروغ بهمان اندازه انکار. فشار خانواده به علیرضا زیاد بود که باید زن بگیرد، حالا فروغ نشد یکی دیگه. علیرضا می گفت یا فروغ یا هیچکس! داداش بزرگش با باجناقش ناصر  به خونشون اومده بودند. فشار به علیرضا برا رفتن به خواستگاری یکی دیگه. ناصر شاهد بود و وقتی دید فشار روی علیرضا زیاد است به کمکش آمد و گفت همتون می دونید که من عاشق طیبه بودم و آقام نذاشت که طیبه رو بگیرم و آخرش با ماهرو  اردواج کردم اسم دختر کوچیکم را نیز طیبه گذاشتم اما اگر روزی طیبه از در درآید بخدا قسم که ماهرو با  5 بچه ام را جلو پاش قربانی می کنم. همه ساکت شدند و علیرضا بود که می دانست ناصر چه می گوید.

ناصر خیلی زود از دنیا رفت 55 ساله بود. علیرضا در مراسم خاکسپاریش چند بیل خاک تو قبرش ریخت طیبه نیز با دو بچه و شوهرش زیر سایه درختی تکیه داده به ماشینشان شاهد خاکسپاری بودند. یک دیوان حافظ در جلو داشبورد ماشین بود.به وصیت ناصر  رو سنگ قبرش این شعر و نوشتند که

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر      کز آتش درونم دود از کفن برآید.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:33 صبح چهارشنبه 87/11/2

الهی به امید تو

در ازدحام جمعیت که برای حمله به شیطان بزرگ هجوم برده بودند، داشتم له می شدم. باران سنگ بود که از طبقه فوقانی به طبقه پایین می آمد و من احساس کردم که کسی زیر دست و پاست. فریاد زدم که جلو نیایید و با دو دست جلو افراد کنار دستی را گرفتم و سعی کردم که در میان انبوه دمپایی های جا مانده آن شخص را بلند کنم ، هجوم جمعیت مگر می گذاشت تازه فهمیدم حوله یکی از حاجیان است که با دمپایی ها مخلوط شده و  من آن را بصورت یک نفر که دمر افتاده بود می دیدم. به جایی رسیده بودم که می توانستم سنگ پرتاب کنم اولین سنگ را برداشتم و به نیت مبارزه با شیطان و فرعون خواستم که بزنم. یک سیاه پوست قد بلند که چپ دست بود و بازوانی مثل آرنولد داشت در جلوی من بود و با هر ضربه یکی به صورت من و سنگش به طرف شیطان و چه الله اکبری می گفت.  حاجی دیگری از طرف جلو خود را به زحمت به طرف عقب می آورد صورتش زخمی بود و با دو دست جلوی صورتش را گرفته بود که بیشتر سنگ نخورد. خوش به حالش سنگش را زده بود. قیافه اش نشان می داد که ایرانی است لبخند رضایت بخشی روی صورت خونی اش بود. سیاه پوست به سرعت با آن قدرت بدنی از راه دور سنگ هایش را زد و رفت و من نزدیک تر شدم و به یاد جنگ که می گفتیم و ما رمیت و اذ رمیت اولین سنگ را شلیک کردم و دیدم که به هدف نخورد و احتمالا در آن طرف در سر یکی از حجاج فرود امد خیلی از دست خودم عصبانی شدم و دیدم اگر اینجور بخواهم مردم را زخمی کنم عذاب وجدان پدرم را در می آورد پس با مکافات به نزدیک نماد شیطان رفته و البته در معرض سنگ دیگران. با الله و اکبر گویان سنگ ها را به نیت مبارزه با زر و زور و تزویر زدم و اشک امانم نمی داد. خدا را شکر هفت سنگ به هدف خورده بود. از رمی جمره فارغ شدم و به یاد ابراهیم خلیل الله که در این مکان رمی کرده شیطان را . بجز آن سنگی که احتمالا به سر و صورت کسی خورده و هنوز دست از سرم بر نمی دارد از بقیه اعمال بسیار لذت می بردم. ملت در حال سر تراشیدن بودند. عید قربان فرارسیده است جشن است باید سر تراشید....

ادامه دارد

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:29 صبح یکشنبه 87/10/22

بنام او که جان را فکرت آموخت

صبح مشعر دمیده بود و صف دستشویی ها خلوت تر شده بود زیرا سنی ها رفته بودند و فقط شیعه ها منتظر طلوع آفتاب برای حمله به سرزمین منی. وضو گرفته و نماز صبح را خواندم و حالا یافتن بچه های ایرانی آسان تر شده بود. کلی پلاستیک و زباله باقیمانده حضور حاجیان در شب مشعر بود که با نسیم خنک صبح به هوا بر می خاستند. یاد فیلم مسافر کیارستمی و آشغال های بجا مانده بعد از بازی در امجدیه افتادم. خودم را مانند قهرمان فیلم مسافر می دیدم . حاج و واج از اینکه چرا اینقدر مردم شب شلوغ شب گدشته اینجا نیستند.  عکس هایی نیز که در آن صبح دل انگیز از سرزمین مشعر گرفته ام گواهی همین مطلب است.  خیلی از بچه ها از سرمای شب گذشته شدیدا شاکی بودند. آقای شاهمردان گفت که تا صبح نخوابیده است. مردان شیعه نمی توانند در دوره ی احرام به زیر سقف بروند و این کار کفاره دارد. ما هم که با کاروان سنی های روسیه بودیم برای انتقال به سرزمین منی دچار مشکل شدیم زیرا اتوبوس روباز که مخصوص انتقال حجاج ایرانی است، نداشتیم و  نمی توانستیم خانم های گروه را یا پیاده ببریم که از پا می افتادند و یا با راننده های عرب تنها راهی کنیم که احتمال گم کردنشان از همه بیشتر و راننده عرب غریبه نیز کلی دلهره ایجاد می کرد. قرار شد یک نفر با آنها برود و گوسفندش را به عنوان کفاره همه پرداخت نمایند. خلاصه دیدم همه که خانمهای خویش را نیز همراه دارند حاضر به این کار نیستند. لاجرم من را راهی کردند و خودشان پیاده به راه افتادند. من هم سرم را از شیشه اتوبوس بیرون گرفته بودم که به زعم خویش سرم در قسمت مسقف نباشد. البته سوار شدن به اتوبوس بالاخره باعث شد که چند ثانیه لااقل سرم در قسمت سقف دار قرار گیرد ولی گفتم چاره ای نیست لانکلف الله نفسا الا وسعها. خیلی سریع به شهر چادری منی رسیدیم. شهری زیبا با چادر های سفید نسوز. همه چادر ها که محل اقامت حاجیان است یک شکل و گنبدی بودند و این شهر موقتی  خیابان و میدان و همه چیز  دارد. به چادر های کاروان روس ها رسیدیم و دنبال اسم رشید رئیس کاروانمان بودم و چادرها را یافته خانم ها را مستقر کردیم و بعد از ساعتی بچه ها رسیدند و خانم ها جدا و مردان نیز جدا ساکن شدیم.  منتظر رفتن به جنگ با شیطان بودم. آقای محمد زاده گفت تا گوسفندتان را قربانی نکنند حق رمی جمرات ندارید و اگر قبل از آن این کار را بکنید حجتان خراب می شود. آقای شجاعی تلفن همراه داشتند و با کشتارگاه منی در تماس خلاصه یکی یکی اسممان را می خواندند و می گفتند گوسفندتان قربانی شده و می توانید برای رمی بروید. از چادر ها برای رمی جمرات خارج شدیم. یک نفر روس را دیدم که با سری شکسته و صورتی خونین از رمی برگشته بود و داشت سرش را می شست.  به سمت جمره در حرکت بودیم از تونل ها گذشتیم. تازه فهمیدم چاره ای نیست رفتن از درون تونل ها اجیاری است و راه دیگری نداشتیم. البته بعدا معلوم شد  که می توانستیم با بدختی یک راه بدون تونل بیابیم. من به بچه ها گفتم همگی زیر سقف قرار گرفتید باید گوسفند را بدهید! به جمره رسیدیم. شدیدا شلوغ و این جمعیت با لباس سفید مرا باد قیامت و زنده شدن بعد از مرگ می انداخت. اصلا احساس می کردم مرده ام و قیامت کبری شده و ما سرگردان یوم الحساب هستیم. قبل از رسیدن ما به جمره بیش از 200 نفر بر اثر شلوغی و ازدحام و اینکه راه های خروجی را مردم ورودی کرده بودند در جمرات  ریر دست و پا جان باخته بودند و ما بیخبر. وقتی رسیدم اصلا متوجه نشدیم که چنین اتفاقی افتاده است. اهل تسنن باید تا ظهر سنگ هایشان را بزنند اما شیعه می تواند تا غروب این کار را به تاخیر بیندازد. البته ما نیز دلمان نیامد تا غروب صبر کنیم.  روز اول فقط  باید جمره عقبی یا شیطان بزرگ را 7 سنگ زد. دوربین عکاسی ام داشت در ازدحام و هجوم جمعیت خورد و خمیر می شد. ما طبقه پایین را انتخاب کردیم و بعد از چند ثانیه بچه ها را گم کردم. با نزدیک شدن به جمره عقبی فشار جمعیت نیز دو چندان می شد. نزدیک شده بودیم به جمره.  یاد جملات دکتر شریعتی افتادم  که در این روز باید شیطان بزرگ را بزنید. این سه شیطان نماد زر و زور و تزویر است. زر نماد قارون و ثروت اندوزی است. زور نمادش فرعون و تزویر نمادش بلعام بن باعور یا بلعام باعوراست. در مورد بلعام بن باعور قبلا آقای چوببندیان معلم ادبیات گفته بود که خداوند بعد از اینکه موسی او را نفرین کرد قول داد   سه آرزویش را به خاطر عبادات طولانی قبول کند. زنش از او خواست که آرزو کند اوزیبا ترین زن عالم گردد و او چنین خواست و زنش زیبا شد ولی از او کنار گرفت و او آرزو کرد که زنش تبدیل به سگی گردد و چنین شد و بچه ها شروع به گربه زاری که ما مادرمان را می خواهیم و آرزوی سوم نیز برای برگشت به حالت اول مادر تلف شد. حال که قرار است فقط جمره عقبی را سنگ بزنیم برای هرکس ممکن است یکی از این سه شیطام بزرگ تر باشد باید به نیت رمی او بزند.......

ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:23 عصر دوشنبه 87/10/16

بنام  خدای بزرگ

 نوحه سرایی از کارهایی است که با عشق سروکار دارد. یکی از زیبا ترین مرثیه ها مرثیه محتشم
کاشانی در مورد کربلا است که در نوع خودش هم عاشقانه است و هم زیبا.  من همیشه دلم
می خواست نوحه ای در باره ی اوصاف حضرت ابوالفضل بخاطر مرادنگی و شجاعت  وفاداریش
بسرایم. این شعری را  که می بینید که باید بصورت سینه زنی  سه ضربی خوانده شود،  
در مسکو سروده بودم و بخاطر ایام محرم آن را برایتان می گذارم.  بعضی جاهایش سکته دارد
و قبلا دو بیت اول آن را در مراسم عزاداری شنیده بودم و نمی دانم از آن کیست ولی بقیه اش
را خودم گفته ام.
عباس علمدار سپاه کربلایم           من زاده فرزند پاک مصطفایم
جان می سپارم در راه داور            گرچه بیفتد دستم ز پیکر (2)

------------------
 من عاشق روی توام حسین زهرا                             من فانی کوی توام حسین زهرا
صد جان دیگر گر بود قربانی تو                           من بسته ی موی توام حسین زهرا
                                    جان می سپارم در راه داور
                                      گرچه بیفتد دستم زپیکر
                                         عباس علمدار..... 

                                           ----------------  
من عاشق جام الست اولینم                           فرزند حیدر زاده ی ام البنینم
من عاشقم بر عاشقان از عشق گوئید       بهر وصال مصطفی در شور شینم
این است ندای  سرورم آیا کسی هست    کو پاسخی تا من رسانم برحسینم
                                 جان می سپارم در راه داور
                                 گرچه بیفتد دستم زپیکر
                                       عباس علمدار...
                                   ----------------------

عباسم و راه تو باشد افتخارم               با دشمنانت روز و شب در کارزارم
جام شهادت را بده دستم برادر            عمری است با راز و نیاز در انتظارم
تا ذره ذره جان کنم قربانی تو                    تا عاشقانه این ندا از دل بر آرم
                             جان می سپارم در راه داور
                                گرچه بیفتد دستم زپیکر
                                        عباس علمدار.....
                                      --------------------  
از ظلم جور این گروه هم  در فغانم                         هیات من الذله ات را پاسبانم
با خون خویش کاخ ستم رسوا نمایم               نام حسین هر لحظه ای ورد زبانم
سوی فرات با مشک آب اینک  روانم             من تشنه دیدار دو.ست از عمق جانم
دانم دهم  درس جوانمردی به تاریخ                      چون در فرات آبی نبردم بر لبانم
                                    جان می سپارم در راه داور
                                      گرچه بیفتد دستم زپیکر
                                            عباس.....
 مسکو- 16/12/82
یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:46 صبح جمعه 87/10/6

.....و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام

خبر تکان دهنده تر از آن بود که انتظار داشتم آقای بیات سر ظهر پنج شنبه  زنگ زد و گفت که آقای مجیدی تصادف کرده و به دیار باقی شتافته است. چقدر زود و واقعا مجیدی چقدر برای مردن جوان بود و چقدر این پسر سرشار از انرژی و چقدر کارادن بود و چقدر برای برگزاری این سمینار آنالیز اذیتش کردم چه شبهایی که تا ساعت یک در دانشگاه باهم ماندیم که کارها را راست ریس کنیم. گاهی باهم جر و بحث گاهی با هم خنده گاهی قهر و گاهی.... اما هر چه بود همه اش آبرو دانشگاه بود و گروه ریاضی که از این بابت چیزی کم نگذاشت با غیرت کار می کرد که کارها نماند. همه چیز بلد بود. خطش عالی بود نامه نگاریش حرف نداشت کامپیوتر را مثل یک مهندش نرم افزار مسلط بود از نرم افزارهای تایپی همه چیز می دانست و در مجری گری تمام و کمال بود و چه برنامه ای برای دکتر نشوادیان اجرا کرد. برای دکتر مهری سنگ تمام گذاشت حیف که پیرمرد نیامد.  شبی با هم به هتل خانه معلم رفتیم و بیش از یک ساعت در کنار استاد پرویز شهریاری بودیم با دقت به حرف ها گوش می کرد. چه سمیناری در باره رامون جان ارائه کرد و مثل رامون جان جوانمرگ شد.  خیلی به گالوا علاقه مند بود و وبلاگش را به نام گالوای ایرانی گذاشت و باز مثل گالوا نفله شد. تند رانندگی می کرد و از این بابت همیشه نگرانش بودم. خانمم گفت علی قبلا گفته بودی خیلی تند رانندگی می کند. داشت خودش را برای کنکور ارشد در رشته کامپیوتر آماده می کرد و با پشتکاری که داشت مطمئن بودم دست خالی بر نمی گردد. تف به تو روزگار حالا  چگونه ورقه ریاضی گسسته اش را تصحیح کنم، این آخرین نوشته ایست که از او دارم ورقه ریاضی گسسته میان ترم و اجل مهلت نداد ورقه ی پایان ترمش را ببینم. خدایش بیامرزد که بسیار مورد علاقه خاص و عام بود. جشن فارغ التحصیلی همدوره ای خودشان را با چه کیفیتی برگزار کرد.....

 تسلیت باد و یادش گرامی.

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:29 عصر چهارشنبه 87/9/27

بنام خدای ابراهیم

هر سال که ایام حج شروع می شود یک جورایی هوس حج به سرم می زند و حالم گرفته می شود که اونجا نیستم. خوش بحال ساکنان مکه هر سال حج دارند، باز هر سال باید مکه را ترک کنند وقتی روز هشتم ذی الحجه که میرسد مگس هم در مکه نباید پر بزند  مگر کسانی که عذر دارند و همه باید به سرزمین عرفات بروند. ماشین هایی وجود دارند که همه را می رسانند. تجربه ی سالها برگزاری حج در سرزمین وحی سعودی ها را با تجربه کرده است و حتی تا پایان شب اتوبوس هایی برای جامانده ها در نظر گرفته اند که مجانا به سرزمین عرفات  افراد جامانده را می رساند. رسیدن شب به عرفات در تاریکی سفر به ناشناخته هاست تا صبح عرفات بدمد و خود را در زیر چادر با لباس احرام ببینی. و چقدر این لباس احرام برای که ما که اهل دشداشه و اینجور لباس ها نبوده ایم سخت است. ما قبلا حمام عمومی رفته ایم و از لنگ استفاده کرده ایم باز نشستن به گونه ای که عورتین پیدا نباشد برایمان امکان پذیر بود ولی بعضی از دوستان بسیار معذب بودند. دکتر شریعتی می گوید بدین دلیل این سرزمین عرفات نام گرفته چون آدم و حوا در این سرزمین بعد از هبوط یکیدیگر را شناخته اند در روز عرفه ما شیعیان دعای  پرفیض عرفه را بیاد سرور  و سالار شهیدان زمزمه می کنیم. و کاری آدم در آن روز ندارد. از چادر ها بیرون زدم و تا پای کوهی رفتم که ان را جبل الرحمه می نامیدند. فکر کردم اینجا سرزمین غدیر است پرسیدم گفتند اینجا نیست ولی خطبه هایی از حضرت رسول در پای این کوه ثبت است. عرفات تو را به مشعر می رساند. غروب عرفات که انجام شد باید یک مسیر شش کیلومتری را از عرفات به مشعر بروی. اتوبوس های ما که با کاروان های روسیه بودیم از همه بی نظم تر بودند و ما  را تا حد امکان دیر به سرزمین مشعر رساندند. و تقریبا یک جای برای ما 24 نفر دانشجوی مسکو با یکدیگر نبود و ما خود را بزور در میان افراد  دیگر بصورت پراکنده جا دادیم . خیلی ها بخاطر تنیلی و سبکباری ملافه های خویش را با خود نیاورده بودند و تا صبح از سرما قدم زدند.  هیچ امکاناتی در مشعر وجود ندارد حتی دستشویی درست حسابی هم نیست از چادر هم که خبری نیست و شب سخت مشعر فرا رسیده است در یک وسط دره 4 میلیون آدم سرگردانند مثل گله بی چوپان مثل روز قیامت که منتظر حساب و کتابی فقط باید سنگ هایی که مورد نیازد در روزهای وقوف در منی را میخواهی جمع آوری کنی، حداقل 7 سنگ برای  روز اول  و 42 سنگ برای دو روز دیگری که در منی می مانی  برای  رمی جمرات. البته چون تعداد سنگ هایی که به هدف می زنی شمرده می شود باید سنگ های اضافی همراه برداشت. دکتر شریعتی اصرار عجیبی دارد که از دل حج یک جهاد واقعی بیرون بکشد. می گوید سنگ ها باید از فندق بزرگتر و از گردو کوچکتر باشند و باید مثل گلوله شلیک گردند. کاروان روس ها هیچ برنامه ای برای غذا زائران ندارند و ما با خود کنسرو و چیزهای دیگر برداشته بودیم که بارمان را سنگینتر کرده بود. دو نفر از همکاران هم خودشان نیامده بودند و فقط خانم هایشان را به ما سپرده بودند که باید مواظب آن ها نیز می بودیم و لااقل بارهایشان را جابجا می کردیم. سنگ ها را جمع آوری نمودیم، هر چه اهل تسنن دنبال ریگ بودند ما دنبال سنگ های درشتر و چون آنها درشت هایش را سوا کرده بودند کار ما خیلی راحت بود. وقتی میدیدند ما چه سنگ هایی را انتخاب می کنیم یک چپی هم بما نگاه می کردند. خلاصه بعد از جمع آوری سنگ ها کار دیگری نداشتیم باز دکتر شریعتی می گوید فقط باید در این شب فکر کرد درست نممی دانم که کی خوابیدم و به یاد شب هایی می افتادم که در اراک روی پشت بام می خوابیدم و چقدر شب پرستاره ای است این شب مشعر. صبح دهم شروع شده بود. حمله به سرزمین منی برای رمی جمرات. اهل تسنن با خواندن نماز صبح می توانند به سرزمین منی بروند ولی  برای شیعه فرمان حمله با طلوع آفتاب می رسد مثل فرمان از طرف خداست. ولله نورالسموات والارض و این نور مهمترین نور خورشید برای من بود. فرمان حمله ی آغازی نبرد با شیطان......

ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:12 صبح سه شنبه 87/9/5

با نام تو ای خدای دادار      ای خالق بی نظیر و هشیار

برای من که در موقع اکران فیلم بایکوت دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بودم و اولین سانس اولین روز بایکوت را دیدم باید مجید مجیدی انسان تاثیر گذاری باشد. البته او با  بازی در  فیلم تیرباران باز استعداد بازیگریش را برخ کشید. اما خیلی زود متوجه شد که سینما برایش جاهای دیگری نیز دارد که بتواند در آن خودنمایی کند. فیلم کوتاه خدا می آید جرقه ای برای تولد کارگردانی مطرح بود که حتی ایرج قادری نیز در نامه ای فیلم را بسیار ستود. او در بدوک و پدر  و بچه های آسمان خوش درخشید و در رنگ خدا که شاید ادامه ی خدا می آید بود جهانی شد. بگذریم که باران یا بید مجنون به اندازه رنگ خدا  یا حتی بچه های آسمان برجسته نبودند، اما بهر جهت خیلی ضعیف هم نبودند. آواز گنجشک ها را که هنوز فرصت نشده ببینم، اما چیزی که مرا وادار به نوشتن کرد دیدار او با ایرانیان آن طرف مرز ها مخصوصا بهروز وثوقی است!!

بهروز وثوقی شاید یکی از برحسته ترین بازیگران سینمای ایران در قبل از انقلاب است و بازی زیبای او در فیلم های قیصر و گوزن ها از مسعود کیمیایی و طوقی و سوته دلان از مرحوم علی حاتمی و  کندو  از فریدون گله فراموش نخواهد شد. از بدشانسی های بهروز وثوقی شاید این باشد که شایعه شد او با در بار رفت و آمد داشته و مجوز فیلم گوزن ها را او اخذ کرده و الخ... که البته اگر توانسته باشد مجوز چنین فیلم سیاسی را از دربار اخذ کند که باید برایش دست مریزاد نیز گفت.

راستش من فکر نمی کردم مجید مجیدی  که این گونه به عبدالکریم سروش بابت نظرش در مورد وحی حمله می کند اینقدر سعه صدر داشته باشد که بهروز وپوقی را در آغوش گیرد!  در خبرها چنین آمده است: «بعد از یک مصاحبه مطبوعاتی با بهروز وثوقی ملاقاتی پیش آمد وقتی من را دید به قدری صمیمیت به خرج دادکه گویی سالهاست من را می شناسد به محض اینکه همدیگر را در آغوش گرفتیم بهروز وثوقی شروع کرد به گریه کردن ومن را هم تحت تاثیر قرار داد. »
«سر میز شام ازاو پرسیدم چرابا این همه علاقه ای که مردم به تو دارند به ایران برنمی گردی؟پاسخی که داد گویای یک حس علاقه مندی آمیخته با ترس و شک بود فکر می کرد اگر برگردد و از طرف مردم و جامعه هنری پذیرفته نشود خیلی بد می شود وآرمانهایش زیر سوال می رود! درواقع به طور غیر مستقیم توقع داشت که مسئولان ومتولیان سینما از او دعوت کنند.

در سخنرانی که قبل از نمایش فیلم هم راجع به سینمای شاخص قبل از انقلاب حرف زدم از بهروز وثوقی به عنوان نمادی از سینمای موج نو نام بردم که بهروز بلند شد ومردم اورا خیلی تشویق کردند.

راستش بگویم که غربت ،بهروز وثوقی و سایر هنرمندان برجسته مهاجر ایرانی را شکننده کرده است. اما چیزی که دراین دیدار ویژه برای من جالب بود خویشی و پیوندی بود که به رغم فاصله های روحی ،جغرافیایی و زمانی میان من و او به وجود آمد من و بهروز وثوقی هیچ فصل مشترکی نداشتیم اما رابطه ای که در همان یکی دوساعت شکل گرفت ،مثل یک رابطه دوستی سی ،چهل ساله بود.»

آری این رابطه سی یا چهل ساله به اندازه راه افتادن موج نو سینمای ایران قدمت دارد و زبان سینما نیز زبان دل هاست. هر سخنی که از دل برآید بر دل می نشیند به همین خاطر کم سینما می روم چون حرف دل کم گفته می شود پیوند مجیدی و وثوقی همین همدلی است که سینما به آن ها داده است و   همدلی از همزبانی خوشتر است!!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
130
:: بازدید دیروز ::
390
:: کل بازدیدها ::
368580

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::