سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 12:36 عصر شنبه 89/8/22

بنام خدا

 

آن هایی که کوه می روند و در سرما و یخبندان گیر می کنند قدر یک سر پناه را در کوهستان می دانند. سال گذشته که به دماوند رفتیم یک شب را در بارگاه اول که در نزدیکی های شهر پلور است اقامت کردیم و شب دوم را در بارگاه سوم در ارتفاع 4200 متری. اگرچه ساخت پناهگاهی مثل بارگاه سوم دماوند با آن همه امکانات فقط از دولت بر می آید اما بقیه پناهگاه ها معمولا به همت و هزینه کوهنوردان این مملکت ساخته می شوند.  کیست که مرحوم خوشه چین از کوهنوردان خوشنام اراکی را نشناسد که در اکثر کوهستان های مرتفع این مرز و بوم اقدام به ساخت پناهگاه کرد و دست آخر جان خویش را در راه تقدیم کرد. کسانی که عاشق کوه و عاشق مردمانشان هستند اقدام به ساخت پناهگاه می کنند. چند سالی است که به مودر در بالای دانشگاه اراک می رویم. تا کنون چندین بار در حمله باد و باران و کولاک قرار گرفته ایم و جایگاهی نبوده است که در آن دمی آرام بگیریم. یک بار که در بهار امسال در معرض باد و باران شدید قرار داشتیم فرزند خرد سال دکتر احمدیان بسیار خیس شده بود و حتی چتر من نیز نتوانست کمک زیادی بکند که با باد شدیدی در هم پیچید و الخ... خلاصه کلام با همت برو بچه های کوهنوردی اقدام به ساخت یک پناهگاه در قسمت نزدیک به چشمه نمودیم. آقای مطلق که دوست دکتر خلیلی بوده و مدیر عامل سابق شرکت پتروکاران است و مدتی است با ما همراه است قول داد از کارخانه بلوک سازی اش بلوکش را تامین کند بلوک های سبک و مناسب که نسوز هستند. دیگر ماند خرید سایر مصالح و انتقال بوسیله یک چهارپای اجاره ای. خلاصه دو هفته ای است که مشغول آنیم و فکر کنم یک هفته دیگر کار دارد و خلاصه ?? درصد کار از دست درآمده است. سعی شد محکم ساخته شود تا برای آیندگان بماند. شاید کسی زمانی در برف و کولاک قرار گرفت و نجاتش داد. این همه همدلی یک گروه ?? یا هفده نفره برایم شادی آور بود از آقای کهن دانی تا دکتر نشوادیان تا آقای دژدار که پیر و مرشد ما هستند بگیر تا آقای باقری که همه کاری کرد و بنایی را خودش انجام داد. دیروز که از خستگی و درد دست و پایم به خارش افتاده بود یاد این جمله خودم افتادم که من عاشق خستگی ام در حد تیم ملی!

یا حق  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:21 عصر شنبه 89/8/1

بنام خدا 

سلام دوستان خوب. چند وقتی است که گرفتاری ها خیلی زیاد شده و
بیماری پسر برادرم آقا مصطفی فکر و ذکرمان را شدیدا تحت تاثیر قرار داده
است. تعاونی مسکن که با آنکه دارد به انتهای خود می رسد ولی مثل این که اول
دعواست. خلاصه اگر نمی نویسم و یا حتی نمی خوانم به خاطر گرفتاری هاست که
از فرط زیادی به این می ماند که نمی دانم ساعت 11 با یک نفر قرار دارم یا
ساعت یک با 11 نفر!!
دیروز برنامه کوهنوردی از آجری به لجور تغییر یافت
و برای بار دوم من به همراه گروه 11 نفری گوهنوردی دانشگاه اراک  عازم
لجور شدیم. لجور سومین دیواره بلند ایران است و طول دیواره آن 390 متر می
باشد که بعد از دیواره علم کوه و بیستون در مقام سوم قرار می گیرد. ارتفاع
کوه از سطح دریا 2700 می باشد و به غایت این کوه زیبا و با ابهت است و
البته صعود از آن راحت نمی باشد. لجور از طرف دیگر هم برای من مهم است که
در بالای روستای مادری ام یعنی اسکان قرار دارد. اسکانی ها برای این کوه
احترام ویژه ای قائل هستند و معتقدند که سالی به اندازه یک انگشت سبابه این
کوه بلند و سالی یک بند انگشت پهن می شود.  خاطرات دوران کودکی ام در
اسکان و در منزل دایی مهدی پشت سر هم از مقابل چشمانم رژه می رفتند و من در
بین راه فقط به این عمر تلف شده می نگریستم.  وجود همکار گرامی آقای مهندس
عباسی فر در گروه همواره به من آرامش خاصی می دهد و من می دانستم با وجود
این مرد توانا گروه مشکلی در صعود و فرود نخواهد داشت که در نهایت چنان
شد.  قسمتی از کوه در نزدیکی های قله را باید با کمک سیم بکسل های تعبیه
شده طی کرد که بدون آنها تقریبا صعود غیر ممکن است. اگر چه از مسیری می
توان بدون سیم بکسل هم صعود را انجام داد و کوهنوردان قدیمی معمولا آن مسیر
را طی می کردند. افراد حرفه ای هم سعی در صعود از دیواره را داشتند که
صحنه های دیدنی صعود آنان با گیره ها و طناب های کوهنوردی و دعا برای
سلامتیشان بود. مهندس عباسی فر می گفت این کوه تلفات زیادی داشته است و اگر
کسی مسیری را به اشتباه برود ممکن است دچار دردسر شود. البته این بیشتر
مربوط به زمستان هاست که ممکن است مسیر پاکوب  در زیر برف قرار گیرد. مهندس
عباسی فر و دوستانش پناهگاه بسیار خوبی را در بین راه با زحمت های فراوان
ایجاد کرده اند که واقعا باقیات صالحاتی است. چه کسی می تواند از آن شیب
زیاد و مسیر سخت کیسه سیمان 50 کیلویی یا رول های سنگین ایزوگام را بالا
ببرد. ساعت 11 و نیم برگشتیم و در کنار سراب اسکان سیر دل آب از چشمه آن
خوردیم. نسبت به سالهای گذشته آب چشمه کم شده بود اما ما به امید زنده ایم.
امید به باران و برف برای فراوانی آب از چشمه ی جوشان. امید به زایش
دوباره چشمه امید به زندگی. امیدی که دکتر نشوادیان 72 ساله  یا آقای کهن
دانی 74 ساله را با اقتدار به بالای قله می رساند...
یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:34 عصر پنج شنبه 89/6/18

بنام خدا
دوستان گرامی سلام. ماه رمضان رفت و نمی دانم که آمرزیده شدیم یانه. امسال فکر کنم که به احتمال زیاد ماه در غروب امروز بسادگی باید قابل رویت باشد و از دعای خداحافظی با ماه رمضان که دیشب پخش معلوم است که بعد از سالها همه اتفاق نظر دارند که فردا عید سعید فطر است. آمدن آن بر همه شما مبارک. بعد از نماز عید معمولا دل انسان خیلی می شکند از همه‌ی شما التماس دعا دارم.  یک شعر نیمه کاره هم کار امروز است که اکثرش کپی کاری از کارهای دیگران است برایتان می نویسم:

یا رب تو چنان کن که در این دامگه عشق         در دام بیفتم که خراباتی و مستم
عاشق شده‌ام، می زده‌ام، سر به هوایم          ساقی تو رسان باده که مخمور الستم
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت                    من عاشق روی توام و باده پرستم
نازم همه اسرار خم اندر خم مویت                 عهدیست که با زلف پریشان تو بستم
عید است بیا ساقی مجلس نظری کن            مخمور شراب توام و هستم و هستم.
یا حق 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:50 عصر یکشنبه 89/6/7

بنام خدا
دوستان گرامیم سلام. ماه رمضان امسال هم از نیمه گذشت و دلمان در حسرت ربنای استاد شجریان ماند که ماند. راستش من خیلی دنبال این نیستم که بگویم ایشان سیاسی است یا طرفدار این ور است یا آن ور. خارج از هرگونه مسائلی واقعیتش این است که سالهاست ما با این ربنا داریم صفا می کنیم و اصلا جزء روزه شده است. این تصنیف هین دهان بستی دهانی باز شد... جدا دمدمای افطار حال دیگری می دهد و من روز نیست که در این ایام  آن را  گوش ندهم.  هیچ دعایی مثل همین چند دعای کوچک که از قران کریم استاد شجریان انتخاب کرده دم افطار دل را نمی لرزاند.   حال چه شده است که مسئولین صدا و سیما مردم را از چنین نعمت بزرگی محروم می کنند خدا عالم است. نکند باید دنبال این باشیم که بی بی سی یا صدای آمریکا بخواهند  برای ما ربنا را پحش نمایند. خب آقای افتخاری ننه مرده هم که به رسم ادب رئیس جمهور را در آغوش می کشد چنان به جرم خوش رقصی یا هر علت دیگری مورد عتاب قرار می گیرد که می خواهد ادامه زندگی را در خارج از ایران ادامه دهد. نمی دانم چرا ما ایرانیان این گونه شده ایم که تاب تحمل یکدیگر را نداریم. می توان ربنای استاد شجریان را گذاشت و از نزدیکی  دل‌های مردم به خداوند لذت برد. اگر دل‌های مردم به خدا نزدیک شود آن‌گاه به هم نیز نزدیک می شود و این خودش نماد وحدت است. شک نکنید که چپ یا راست سبز یا غیر سبز از ربنا دم افطار لذت می برد.  به هر صورت در این دوره نمی توان کاری کرد که ربنا پخش نشود وقتی در تلفن همراه ما امکان پخش آن همیشه وجود دارد و با امکانات بلوتوث می توان آن را  فراگیر کرد، پس پیشنهاد می کنم عزیزان صدا و سیما بیش از این خود را زحمت ندهند و ان را پخش کنند شاید خیر بیشتری نصیب مردم و مملکت شد.یا حق

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:40 صبح پنج شنبه 89/5/21

بنام خدا
ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد //// عیش و طرب و باده به وقت سحر افتاد

سلام دوستان، امیدوارم بتوانیم در این ماه قدری از غبار نشسته روی روح خویش  را به همت طرب های سحری با گرفتن جام باده از سبوی رمضان بشوییم و در عید فطر احساس نماییم که به فطرت پاک وجودی خویش نزدیکتر شده ایم.  برای من که تازه از سفر خانه خدا برگشته ام طبیعی است که مقداری از گرد و غبار روح را آنجا شسته باشم. به قول دکتر نشوادیان سفر حج با هیچ سفری در زندگی قابل مقایسه نیست و کسانی که به سرزمین وحی رفته اند نیز این مطلب را تایید می کنند. روزی روحانی کاراون می گفت مستحب است آدم خودش را به دیوار کعبه به چسپاند و از خدا طلب مغفرت نماید. تعداد زیادی از افراد از ملیت های مختلف مرتب این کار را انجام می دهند،  اگرچه این کار در تمتع بسیار سخت است اما در عمره می توان به سادگی این کار را انجام داد. روزی که طواف مستحبی را به اتمام رسانده بودم هوس انجام رساندن خویش به دیوار کعبه را کردم یواش یواش از بین جمعیت خودم را به دیوار کعبه مجاور با رکن یمانی رسانده و دست ها را بالا برده و سر روی دیوار گذاشتم. قبلا پرده به این بلندی نبود و دیوار کعبه قابل لمس اما امسال دیواری قابل دیدن نبود و پرده همه ی خانه را پوشانده بود. سر را به پرده چسپاندم عطر خوش گلاب قمصر کاشان را استشمام کردم و چه حضی می داد. احساس کردم سر روی دامن مادرم گرفته ام و می توانم درد دل کنم. حالا سر روی دامن خدا گذاشته ام و گریه مگر آدم را می گذارد. فقط هق هق گریه و دیگر هیچ. دستان خدا را احساس می کردم که دو دستم را گرفته اند، حال بسیار خوشی داشتم به همین جهت نوشتم تا شما هم اگر قسمت شد و رفتید امتحان کنید. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:41 صبح جمعه 89/4/25

بنام خدا

 سلام دوستان. چند وقت پیش ثبت نام عمره مفرده اعضای هیات علمی  برای زیارت سرزمین وحی آغاز شد و من نیز با کمال ناامیدی ثبت نام کردم و خدا خواست و اسممان برای زیارت دوباره کعبه بصورت ذخیره درآمد و با وامی که دولت می دهد ورای داشتن یا نداشتن می توان این سفر را انجام داد و به قول دکتر بی‍ژن ملکی زیارت خانه دوست بیش از آنی که به استطاعت مالی نیازمند باشد به استطاعت عقلی نیازمند است. سال 82 از مسکو به تمتع رفتم و این بار قرار است با خانواده عمره برگزار کنیم. بماند که نیکان را نگذاشتند ببریم و او حالا در سن 7 سالگی باید دو هفته را بدون ما سر کند تا دو برابر این 7 سال رشد عقلی کند و ما نیز 7 برابر دلواپسی را همراه داشته باشیم. حس غریبی ندارم قبلا 21 روز را آنجا بوده ام و تقریبا با آنجا آشنا هستم. وقتی در مدینه با مکه هستی احساس می کنی که این مردم کاری جز نماز خواندن ندارند. تا موذن بانگ نماز می کند هجوم با مسجد الحرام یا مسجد النبی آغاز می شود و بعد از نماز جماعت پراکنده می شوند. هیچ صحنه ای برای من جذابتر از نماز های عصر مسجدالحرام نیست آن هم به گونه ای که  در بالاترین جا قرار بگیری یعنی طبقه چهارم که آفتاب در پشت سرت قرار گیرد و جماعت را در یک لانگ شات زیبا یکدست سفید داشته باشی  و رکوع و سجود مدور و  یکنواخت جماعت را به سمت کعبه به تماشا بنشینی . راستش بعضی وقتها حوس می کردم خودم در نماز نباشم تا فقط از این زیبایی لذت ببرم از این خم و راست شدن همزمان مردم. جماعتی بیش از دو میلیون با هم به سجده می روند و تو در آن همه را می بینی و از عبادت آن ها لذت می بری،  اصلا احساس می کنی خدا آنجاست و دست محبتش روی بندگانش با نسیم بعد از ظهر کشیده می شود. خوشحالم که دوباره قرار است این حس زیبا را تکرار کنم. سنت است طلب حلالیت پس به محبت خویش بر من ببخشایید خطاهایم را و عفو کنید اشتباهاتم را. امیدوارم  لیاقت داشته باشم که نایب الزیاره همه شما باشم.  یا حق

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:24 عصر چهارشنبه 89/4/9

بنام خدا

سلام دوستان. گفتم تا فراموشم نشده ادامه سفرنامه سیدون را بنویسم. می ترسم نتوانم با این شلوغی کار آن را تمام کنم. ناهار را خوردیم و حسابی سنگین شده بودیم. دلم می خواست یک چرتکی هم بزنم اما دوباره تعریف ها گل کرد و جوک گفتن ها آغاز شد و خلاصه تا ساعت حوالی 4 عصر ادامه یافت و آماده برگشتن شدیم. چند نفر از روستائیان با گونی های پر شده بن سر به حوالی چشمه آمدند آبی خوردند و ناهار مختصری و زودتر از ما به پایین رفتند. یاد سال گذشته افتادم دکتر اناری که  معمولا کم به کوه می آید سال قبل هوس کوه کرده بود آن هم در روز سفر به سیدون و به قول خودش تنها آسیب دیده این سفر در سال گذشته بود. رفتن به قله بالای 3000 متر برای کسی که تمرین کوهنوردی ندارد زیاد توصیه نمی شود. این اسیب دیدگی باعث  شد که از نعمت حضور ایشان در جلسات بعد محروم شویم. دکتر اناری از کمیجانی های دوست داشتنی است دهن گرمی دارد و لطایف زیاد می داند و از آن آدم هایی است که وجودش برای کوه لازم است امیدوارم ایشان دوباره به ما بپیوندند. حرکت آغاز شد و ساعت داشت به چهار و نیم می رسید راه با شیب زیاد برای حرکت به پایین فشار زیادی را به زانوها وارد می کند و من مثل همیشه با دو عصا سعی می کردم فشار به زانوانم را کم کنم. ابرها داشتند می آمدند و به یک باره رعد و برق هم در دور دست ها آغاز شد. کوه زیبای قرق در در روبرو چشم نواز بود و ما بی خیال باران احتمالی سعی در چیدن گیاه گلاربونه(گل ارغوونه) بودیم و به آرامی از کوه پایین می آمدیم. به چشمه اولی نرسیده بودیم که باران آغاز شد روستائیانی در زیر درختان بید آنجا اطراق  کرده بودن تعارفی کردند اما  ما سعی در ادامه راه نمودیم به نزدیکی های ویلای بالای ده رسیده بودیم که تگرگ بسیار شدیدی شروع با بارش نمود آن چنان که تمام کوله و لباس و پوتین مملو از آب شده بود. دکتر نشوادیان و آقای ادیمی یک دویست متری جلوتر از من بودند. سگ های ویلای بالا ده به آنها حمله ور شده بودند و من شدیدا از این که این آقای ویلا دار سگ را آزاد گذاشته دلخور شده بودم خلاصه در آن تگرگ شدید  خدا به آنها رحم کرد که آسیب ندیدند. تقریبا حرکت غیر ممکن شده بود و این تگرگ بند نمی امد که نمی آمد. به درختی رسیدم و در پناه آن 5 دقیقه ای ایستادم که شاید تگرگ دست از سرمان بردارد اما ول کن نبود. خطر حمله سیل نگرانم کرده بود. گفتم زودتر خودم را به ماشین برسانم که ماشین نیز در خطر حمله سیل قرار داشت. به یاد دوران کودکی در قره بنیاد افتادم که روزی این چنین برای چیدن علف به منطقه ی چمای قره بنیاد رفته بودم. چما منطقه ای در غرب این روستا قرار دارد که کمی مرتفع تر از روستاست و قسمت زیادی از آن چمن طبیعی د ارد و گاهگداری تفرج گاه مسافرین بین راهی نیز می شود من کلاس اول ابتدایی بودم و با یک گونی پر از علف به همراه سایر دوستان همکلاسی داشتیم از چما بر می گشتیم که در منطقه مراد پاشا تگرگ  شروع شد و من از رودخانه اولی که رد شدم بعد از ده ثانیه سیل بود که با صدای زیاد می آمد چنین آب گل آلودی تا آن موقع با آن حجم ندیده بودم اگر کمی دیر رسیده بودم نمی توانستم از رودخانه رد شوم. به سمت روستا در حرکت بودیم به رودخانه اولی رسیدیم  که در فاصله دویست متری ده قرار داشت سیل رودخانه را پر کرده بود و عبور غیر ممکن! خوشبختانه اهل خانه و اهالی روستا می دانستند که ما در صحرا قرار داریم و در محاصره سیل.  دیدم بردار بزرگم جعفر با خر توانست از قسمتی از رودخانه عبور کند و بقیه نیز چنان  کردند.  خوشحال شدم که بالاخره توانستیم از ان سیل مخوف جان سالم بدر کنیم. به خانه که رسیدم دیدم در بهار مادرم دوباره کرسی را علم کرده است و من خیس از آب در زیر کرسی گرم چه حظی می بردم.  سگ ها به ویلا باز گشتند و یکی از خطرات کم شد. آن قدر حجم آب افزابش یافته بود که در  جاده خاکی  جای حرکت لاستیک ماشین ها پر از آب بود و من باید در آب حرکت می کردم. خوشبختانه سویچ را صبح به دکتر نشوادیان داده بودم و از اینکه ایشان در ماشین قرار داشت خیالم راحت شده بود. بعد از ده دقیقه ای خودم را به ماشین رساندم و باران و تگرگ دست بردار نبودند. کوله را در صندوق عقب قرار دادم و من نیز به درون ماشین رفتم. فکر کنم صندلی که در آن قرار گرفتم خیس از آب شد، اما خب سرپناهی بود از این بارش. افراد گروه نرم نرمک رسیدند و همگی در ماشین قرار داشتیم و حرکت در آن باران  و تگرگ سخت بود اما می توانستیم ادامه دهیم. تگرگ چنان به شیشه ماشین می خورد که بیم شکستنش می رفت که اتفاقا گوشه ای از ان شکسته است. خلاصه با مکافات بهجاده آسفالته رسیدیم جاده بعضی جاهایش تقریبا به سفیدی می زد. یک کیلومتری که به سمت شرق حرکت کردیم به شمال شهر آستانه رسیده بودیم و تا شازند که آمدیم بران می آمد و بعد هم رنگین کمان و آفتاب و رقص رنگ ها در فضا. نیم ساعت بعد اراک بودیم و شکر که سالم از سیدون برگشتی. یا حق



¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:49 صبح چهارشنبه 89/3/26

بنام خدا
سلام دوستان گرامی. باید بیشتر بنویسم اما گرفتاری ها تمام شدنی نیستند. تقریبا یک ماه پیش بود با دکتر نشوادیان و بقیه برو بچه های کوهنوردی دوباره عازم راسوند از طریق روستای ارمنی نشین سیدون شدیم. سیدون مدت هاست که تخلیه شده و تقریبا اثری از روستا منهای سنگ قبرهای موجود در آن باقی نمانده است. سنگ قبرها به خط ارمنی هستند و برای ما ناآشنا! اما چون اعداد خط ارمنی با اعداد حروف لاتین یکی هستند تاریخ ها قابل تشخیص! فکر کنم هیچ سنگ قبری با تاریخ بعد از 1954 مشاهده نکردم. این نشان می دهد بیش از نیم قرن است که روستا تخلیه شده است. یک روستای بسیار با صفا با هوایی بسیار لطیف و خنک در پناه راسوند که شهر آستانه از آنجا بخوبی قابل رویت است.  یک آدم با سلیقه نیز در بالای روستا ویلایی بسیار زیبا را احداث کرده و دارد حظش را می برد. استخری و سگی و انواع درختان میوه که باید بعدا خیلی زیبا تر گردد. دو چشمه آب بالای روستا قرار دارد یکی بعد از روستا و دیگری در ارتفاع حدودا 400 متری از چشمه ی اول. راه هم از جوی آب چشمه بالایی می گذرد و سنگلاخ بودن آن نشان از باران و برف شدید ماهای سرد دارد. بعد از یک ساعت و نیم به چشمه بالایی رسیدیم. به خاطر وجود گیاهان دارویی خوب در راسوند روستاییانی که از طریق جمع آوری این گیاهان ارتزاق می کنند کم نبودند. آن ها دنبال چیدن گیاه دارویی بن سر ( بن سرخ) بودند که برای درمان سنگ کلیه مناسب است. من وحشت دارم با این همه برداشت شدید این گیاه چند وقت دیگر بن سری در بالای راسوند پیدا نشود. این گیاه فقط در ارتفاع بیش  از 3000 متر وجود دارد. سال گذشته که از همین مسیر به راسوند رفتیم در ارتفاع بالای 3100 چند بوته لاله واژگون دیدم که امسال هیچکدام را ندیدم. نگرانم که اهالی این روستاها که اکثر اهل مرواریدر هستند بخاطر کم اطلاعی نسل این گیاهان را از این منطقه بردارند. دکتر نشوادیان می گفت قبلا در همین سفید خونی تعداد زیادی لاله واژگون وجود داشته که الان یک بوته هم وجود ندارد. من و آقای سید نوراله موسوی چون سال پیش از مسیری نسبتا سخت به بالای قله قبل از مالگا رفتیم و مدتی تماشا و مقداری بن سر چیده و ساعت نزدیکی های 2 به کنار چشمه بالایی برگشتیم. تعدادی به قله نیامدند و زیر درختان خوب بید آن نشستند و به سبزی صحرا نگریسته و جمله زیبای دکتر نشوادیان را تکرار کردند که کوه فقط بالا  و پایین رفتن نیست کوه اقامتش مهم است. ناهار چون سال گذشته به دست پخت فراموش نشدنی دکتر نشوادیان ته تالی اراکی هاست که غذایی بس خوشمزه است. ته تالی از خواباندن گوشت چرخ کرده در ته ماهی تابه و ریختن ادویه و سیب زمینی و گوجه در آن که با حرارت ملایمی در ظرف چند ساعت با آب و چربی خود گوشت آماده می شود و بسیار لذیذ است وقتی جا می افتد. آقای ادیمی مدیر دانشجویی خوب دانشگاه را ما همیشه برای تهیه ارزاق زحمت می دهیم و او بخوبی این مهم را می داند. .... ادامه دارد
یا حق

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:28 عصر شنبه 89/3/1

بنام خدای بی همتا
دوستان گرامی سلام و عرض ارادت و عذر خواهی بخاطر کم نوشتنم که مثل ننوشتن است. دیروز برای احوالپرسی عموی بزرگم که یک سکته ای را پشت سر گذارده با برادرانم راهی روستایمان قره بنیاد شدیم و البته خوشحال که او مقداری بهتر شده و شکر گزاری از درگاه حضرت دوست. صحرا به تمام معنا سبز بود و چشم انداز در حد اعلا دلپذیر. قله غازک با افتخار در جلوی چشممان و رشته کوه آلاداغ استوار چون سالها.   این عموی بزرگم مثل همه عمو هایم چهره ای شبیه به آقام خدا بیامرز دارد و  اولین نفر از طایفه ماست که سنش به بالای 80 سال رسیده است. سال گذشته یک روز را که هم او حوصله اش را داشت و هم من وقتش را کنار هم بودیم و او مرا به گذشته برد به سالهای 1316 لغایت 1325 و خاطراتی را از آن دوران برایم بازگو کرد که اصلا نشنیده بودم. مثلا داشتن عمویی بنام خداداد یا میرزا که یکی از آنها تقریبا 15 ساله بوده و بر اثر بیماری درگذشته است، از آن اتفاقاتی است که آقام خدا بیامرز هم برایم بازگو نکرده بود. بابا شهباز پدر بزرگم سال 1320 در سن 55 سالگی از دنیا رفته زمانی که آقام خدابیامرز 6 ساله بوده. آقام تصویری از بابا شهباز را برایم نقاشی کرده بود و با توضیحات این عموی بزرگم مقداری توانستم بعضی از صحنه های زندگی سخت آن دوران را بیشتر زوم کنم. بابا شهباز به قول خاله جان آفرین از بزرگان فامیل چهره ای شبیه به حاج کریم خدابیامرز عموی دومم داشته و اخلاقش کاملا مثل آقام.   شرایط بین جنگ اول و دوم در این مملکت شرایط سختی بوده و به مردم کم سخت نگذشته است و من خیلی دلم می خواهد خداوند هر چه زودتر عموی بزرگم را به حال خوش بازگرداند تا بتوانم از او بیشتر بپرسم. نمی دانم چرا این گذشته دست از سر من برنمی دارد و من هر چه بیشتر در آن سیر می کنم بیشتر شیفته ی آن می شوم. هیچ وقت راضی نمی شوم که گذشته ها گذشته! نه گذشته باید باشد در جلوی رو تا چراغ راه آینده یاشد. یا حق

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:24 عصر سه شنبه 89/1/24

به نام خدا
دوستان گرامی سلام و  عرض تبریک فرارسیدن سال 89. امیدوارم که این سال برای همه ی مردم ایران زمین همراه با دل خوش باشد. هر سال که روز اول فروردین اتفاق می افتد به عیدی آملا عباس می رویم. در لهجه ده ما به کسی که با سواد و قولی بزرگتر باشد آملا می گویند. بیشتر اوقات برادر های بزرگ نیز توسط برادرهای کوچک آملا خطاب می شوند. عموم خدا بیامرز  آقام را به همین نام صدا می کردو فرزندانش نیز به تبعیت از پدر به ایشان آملا می گفتند. آملا عباس همکار سالیان دیرین آقام خدا بیامرز بود سواد مکتب خانه ای جالبی داشت و قرآن  را بسیار روان می خواند و در جلسات هفتگی قرآن قره بنیادی های مقیم اراک  حضور چشمگیر داشت و اصلا سر خیر همین جلسه قرآن قره بنیادی ها پسر بزرگش رمضان حسنی است. پدر خدابیامرزش حاج رضا با بی بی خدیجه  خدا بیامرز پسر عمو بودند به همین جهت به طریقی فامیل نیز بودیم. بسیار آدم دهن گرمی بود و لطایف زیاد بلد بود و متلک هایش زبانزد خاص و عام بود. یک بار در سال 66 برای کاسبی سفری با هم به شهر یاسوج داشتیم و در این سفر چقدر ما را هر شب می خنداند و اصلا نفهمیدیم این دوره چگونه گذشت. بسیار رفیق بود و قدر رفاقت می فهمید. یک سال که پدر دستش خالی بود و سرمایه ای نداشت کسی با او به این مسافرت ها بخاطر نداشتن سرمایه نمی رفت اما یک روز آملا عباس در خانه امان را زد و دستگیر آقام شد و خدا کمک کرد اتفاقا کاسبی خوبی نیز کردند. تقریبا سالها با آقام بود. از دوران کار در مزرعه های روستا تا مهاجرت به اراک و رفتن به این شغل دوره گردی. 8 سال بود که آقام رفته بود و ما بخاطر دلبستگی به پدر همیشه اول فروردین اولین عیدی آملا عباس، که امسال نیز چنین کردیم و نزدیک ظهر به خانه اشان رفتیم. به مسجد رفته بود برای نماز ظهر.  عصر با فرزندان و خانواده و عروس هایش به عیدی مادرم آمدند دوباره نشستیم و جوک های جدید را گفتیم و خندیدیم. شب جمعه اول سال به بهشت زهرا رفته بود و شاید سر قبر آقام رفیق سالهای دورش. برای عبور از بهشت زهرا با پرایدی تصادف کرده بود و به علیت خونریزی زیاد دعوت حق را لبیک گفت و عید دوباره سیاه شد. تازه سیگار را ترک کرده بود و خدابیامرز سرحال بود. پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ....
یا حق

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
125
:: بازدید دیروز ::
390
:: کل بازدیدها ::
368575

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::