سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 5:36 عصر یکشنبه 90/5/9

بنام خدا. سلام دوستان گرامی

فرا رسیدن ماه عزیز رمضان صد بار بر شما تبریک باد. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد// عیش و طرب و باده به وقت سحر افتاد.
گرفتاری عجیبی برای خانواده ما پیش آمده است که نمی توانم جزئیاتش را برایتان باز کنم، اما فقط فکر کنم به دعا این مشکل مرتفع می گردد، از همه شما آبرومندان نزد احدیت در لحظه های افطار و سحر در خواست دارم به یاد امام کاظم(ع)  برایمان دعا کنید.  گفتم مقداری خاطرات جنگ را باز بنویسم، البته اگر حوصله مانده باشد.
از پل کربلا که روی رودخانه کنجانچم بود گذشتیم، بچه های توپخانه 122 که ما را دیدند داریم با ماشین به عقب می رویم پای پیاده عقب نشینی را آغاز کردند. به جاده آسفالته مهران دهلران نرسیده بودیم که یکی از فرماندهین رسید و آقای قیاسی را خطاب قرار داد که چرا توپها را به عقب نیاورده؟ گفت برگردید برای برداشتن توپها! کمی که برگشتیم دیدیم تانک های دشمن از پل کربلا عبور کرده اند و دیگر کاری برای توپها نمی توانستیم بکینم. به جاده اسفالته مهران دهلران رسیدم و دیدم همه دارند عقب می آیند. چه حجم عظیمی از نیرو!! به نزدیکی سه راهی صاحبزمان که رسیدیم محمد زنجانی همکلاسی خویش را دیدم که شب در سه راهی خوابیده بود و به ادوات نرفته بود از بچه های ادوات پرسید گفتم من تا 12 شب با آقای نوری تلفنی در ارتباط بودم از آن موقع خبری ندارم. ازش پرسیدم پول دارد که گفت آری. وسایل مخابرات را با یک تویوتا در سه راهی تحویل گرفتیم و تویوتا ما را 300 متری عقب تر برد و در کنار یک مزرعه گندم زیر چند درخت خالی کرد. هاشمی که بچه آن منطقه بود یک تلفن صحرایی برداشت و به سمت کوهها حرکت کرد. چیزی هم نگفت! ما نیم ساعتی ماندیم و یکباره در 30 -40 متریمان چندین گلوله تانک زمین خورد تازه فهمیدیم همه رفته اند و ما دوباره در مرز اسارت هستیم. خداوند کمک کرد و تویوتایی رد شد و ما بزور اسلحه او را وادار کردیم ما را نیز ببرد. وسایل را سوار ماشین کردیم  با خود به نزدیک کوهها بردیم. در یک فرورفتگی عظیم همه جمع شده بودند. وسایل را پیاده کردیم. آقای حسنی فرمانده پادگان آموزشی را دیدم که کلاشی روی دوش داشت و آنجا پرسه می زد. یواش یواش دوستان دانشجو رسیدند. خبر رسید علی دستفان دانشجوی الکترونیک دانشگاه مشهد  نتوانسته به عقب بیاید و در بین راه نفسش گرفته و نشسته است و فعلا در اسارت دشمن است. ( من در اینجا نوشته بودم که علی دستفان دارای ناراحتی قلبی بود که خوشبختانه ایشان تماس گرفت و فرمود که هیچوقت در عمرش دچار ناراحتی قلبی نبوده است. البته در دوران آموزشی وقتی ما را دو روزی در بین ارتفاعات ششدار می بردند علی مقداری از گروه عقب می ماند و یک بار امید حضرتی آشتیانی که ورزشکار بود کلیه وسایل او را به روی وسایل خودش گذاشت که الحمدوالله هم ایشان ار اسارت رهایی یافت و هم فعلا حال و احوالش روبراه است. چقدر خوب است ک این مطالب را نوشتم. آقای اسماعیل پور نیز تماس گرفت و فرمود کل مطالب را خوانده است. به هر صورت از مهندس دستفان عذر خواهی می کنم بابت برداشت اشتباه خوبش از حال و روز ایشان و برایش دلزندگی و پایمردی را در مراحل زندگی آرزومندم.) خبر شهادت آقای میرزایی همکلاسی علی گریه همه را در آورد و البته چند روز بعد خبر رسید  که  اسیر است. همه رفته بودند و من با چند نفر از دوستان تا عصر آنجا ماندیم. راه بلدی نبود یک هواییمای فانتوم مقر دشمن را بمباران کرد. ساعت 10 صبح نیز دو فروند فانتوم این کار را کردند و چه دلگرمی می داد.  با محمد مرداد به سمت کوهها در حرکت بودیم که بالاخره به آخرین گروه عقب نشینی کننده رسیدیم. اصلا نمی دانستیم کجاییم. به ماشین آیفایی رسیدیم که پر از غذا بود و دیگهایش همگی پر بودند مقداری استانبولی ازش گرفتم و در ساکم گذاشتم اما از تشنگی حالم خراب بود ماشین غذا حرکت کرد و هرچه التماس کردیم که ما را ببر نبرد. فرماندهی رسید و من شکایت به او بردم و الحق از بچه های با حال بود و ماشین غذا را دستور داد ما را سوار کند ماشین غذاامتناع کرد که با شلیک به آینه اش مواجه شد. محمد نتوانست سوار شود فقط کیفش را بمن داد ماشین غذا کوه را به سمت بالا در حرکت بود. نیرو ها خسته از بار سنگین کلاش هایشان را با تیر هوایی سبک می کردند. حالم به هم خورد از این همه بی مسئولیتی! از کوه که بالا امدیم احساس خنکی هوا مرا به یاد اراک می انداخت. به امامزاده پیر ممد رسیدم و چه آبی از کوهها سرازیر بود ماشین غذا ما را به شهر ارکواز رساند و مردم برای خبر گرفتن از عزیزانشان به سمت ما هجوم بردند تازه فهمیدیم ما اولین گروهی هستیم که به ارکواز رسیده ایم. نمی توانستم به چشمان مردم نگاه کنم که عقب نشسته ام. خدائیش مردم برایمان آب آوردند و پذیرایی کردن و ما فقط دلداری دادیم. آن روز از شرمندگی از خودم نیز متنفر بودم اما این ماشین غذا مثل ماشین فیلم باشو فقط می رفت و از ایلام گذشت و دوباره از طرف بانروشان به سمت خط حرکت کرد و ساعت 10 شب ما را به مقر لشکر 11 برد!!
شاید ادامه داشته باشد!!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:24 عصر پنج شنبه 90/4/2

بنام خدا
سلام دوستان خوب.ببخشید برگزاری سمینار بین المللی جبرخطی و کاربردهای آن زندگی عادی ام را مختل کرده بود و حالا فارغ از این بحث ها مقداری خاطرات جنگ را ادامه می دهم.
ساعت ? صبح بود که دیدم تلفن طرح تیر جواب نمی دهد نمی دانم در این شلوغی ها اردشیر کدام گوری رفته بود. آخرین میخ ها در یافتی از دیده بان ها را بخاطر داشتم خودم را به کنار توپ ها رساندم و دربین صدای شلیک آنان شماره میخها را در گوش بچه با فریاد گفتم که بزنند. حسین با چفیه ای در گوشش را مثل حالت دندان درد بسته بود و گلوله شلیک می کرد. قاسم پشت سر هم گلوله در توپ می گذاشت و تا کمر خیس عرق بود. چهره بچه ها از دود سیاه شده بود و آقای قیاسی آنقدر بنزین داشت که موتور برق را خاموش نکند. به سنگر مخابرات برگشتم. از دیده بان ها خبری نبود و قیاسی آمد  و گفت که ارشیر فرار کرده است و از قرارگاه تاکتیکی طلب مهمات کرد و گفت بزودی گلوله ای برای شلیک ندارند. چند دقیقه بعد در یک تویوتا مقداری مهمات آوردند. ساعت پنج صبح فرمانده لشگر یازده که از خط برمی گشت سری به توپخانه زد و آنقدر ناراحت بود که حساب و کتاب نداشت. چند دقیقه بعد او نیز ما را تنها گذاشت و به سمت عقب حرکت کرد. چند گلوله آتش زا در وسط مقر بزمین آمد و چون صدای انفجارش شبیه به گلوله های شیمیایی بود یکی فریاد برآورد شیمیایی!  همه دویدند و ماسکها و بادگیر های خویش را پوشیدند و مظلوم بچه های مخابرات که تجهیزاتی نداشتند. من و هاشمی سریعا آب کلمن را روی حوله هایمان ریختیم و آن را به صورت خویش چسباندیم. صورتمان یخ زده بود اما منتظر سوختن و رعشه های شیمیایی شدیم. چند دقیقه بعد ندای دلچسبی گفت که گلوله ها آتش زا بوده اند ماسکها را بردارید. دوباره امید به زندگی در چهره یمان هویدا شد. هاشمی لبخند زندگی بر لب داشت.  ساعت شش گلوله ای برای شلیک نداشتیم. نمی دانم نماز خواندم یا نه اما منتظر دستور بودیم. بچه ها یکی پس از دیگری فرار می کردند. ساعت ? صبح خبر آمد هرچه تجهیزات دارید جمع کنید ماشین می آید و آن ها را می برد. حسین با چاقوی بزرگی طنابهای آنتن دکلی را باز کرد و تلفن صحرایی و هرچه بود همراه با موتور برق را تحویل دادیم و ماشین آنها را برد. از دور دود سفیدی روی ارتفاعات کله قندی هویدا بود و معلوم بود لشگر ?? قزوین  شدیدا درگیر با دشمن است. ساعت ? شد و ماشینی برای فرستادن ما به عقب نیامد. راستش فرمان عقب نشینی هم ندادند که اقلا خودمان برویم. حسین بی سیم را از من گرفت  و به آقای ملاحی فرمانده قرارگاه تاکتیکی هرچه خواست بدوبیراه نثار کرد وگفت پای هر توپ ما ? هزار پوکه ریخته اگر ما دست دشمن بیفتیم در جا همه تیرباران می شویم.  مجبورشان کرد که ماشینی برایمان بفرستند. تانک های دشمن از قلاویزان سرازیر شدند کمتر از ??? متر فاصله داشتند. ماشین آیفایی رسید و با شلیک هوایی که یک کرد ایلامی به نام نبیل انجام می داد و خیس عرق بود گفت سوار شوید وگرنه اسیر هستید. همه سوار شدیم قاسم نبود من و حسین به دنبالش دودیم دیدیم در کنار تانکر اب دارد شامپو می زند. حسین گفت قاسم آوردی به ایجای مو و گلویش را نشان داد! به جنب سریعا سر قاسم را گربه شور کردیم و سوار ماشین آیفا شدیم و سنگرهایمان را به رگبار بستیم تا چیزی برای دشمن نماند. نارنجکی نداشتیم که توپها را منفجر کنیم چند گلوله هم من به انبار مهمات زدم که انفجاری رخ نداد، نشان می داد ما آخرین گلوله امان را نیز شلیک کرده ایم. از ?? نفر فقط ?? نفر فرار نکرده بودند.!! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:42 عصر چهارشنبه 90/2/21

بنام خدا
سلام دوستان خوب. حقمراد زلفی و شمس الدین هاشمی من و حسین کندری چهار نفر مخابراتی بودیم. اما چون قاسم داوری و مرتضی ترک همدانی بودند آنها با اینکه نیروی توپخانه بودند با ما بودند. خیلی زود با همه اخت شدیم. گذران خدمت شدت گرفته بود و من به شلیک و صدای مهیب توپها عادت کرده بودم. از طرف عراق هیچ گلوله توپی شنیده نمی شد و بچه ها می گفتند آن ها دارند مهمات ذخیره می کنند و بزودی ممکن است حمله آغاز شود. خبر رسید منافقین منطقه را تحویل گرفته اند و حالا هموطنان ما در مقابلمان ایستاده بودند. 18خرداد 67 اگر چهار ماه خدمت اضافه  نمی شد حسین ترخیص شده بود و حالا ترخیص نشده که هیچُ بوی حمله دشمن خواب را از چشمها می رباید. حسین از قیاسی خواست مقداری برق را دیر خاموش کند گفت بیایید وصیت نامه بنویسیم. بسم ا... شهادت می دهم که خدا یگانه است....غم بزرگی بود نوشتن. نوشتم که برادرم مصطفی بجای من ادامه تحصیل بدهد و بخارج از کشور برود و در نهایت نوشتم سلام مرا به امام برسانید زیرا ابراهیم پسر عموی شهیدم همین را نوشته بود. از همه حلالیت طلبیدم. حسین کاردش می زدی خونش در نمی آمد و به کسی که4 ماه را اضافه کرده بود مرتب بد و بیره می گفت.  روز بعدش طی دو بار هواپیماهای خودی مقر منافقین را در جنوب شهر زرباطیه عراق بمباران کردند. خبر رسید بار اولش خوب نبوده اما بار دومش پرستوها گل کاشته اند. 28 خرداد حمله چلچراغ آغاز شد و بعد از 20 دقیقه اولین خطمان شکست. درست در میان ارتش و سپاه و حمله دشمن آغاز شد و دشمنی که در این دوره  توپی شلیک نکرده بود زمین و زمان را با هم می لرزاند. توپهای اتریشی بردشان 90 کیلومتر است و 40 کیلومتر را منور می آیند. شاید 10 توپ اتریشی با هم شلیک می کردند و ما با یک توپ اتریشی جواب می دادیم و اصلا آتشمان برابر نبود. من فقط با دیده بانها صحبت می کردم و با طرح تیر که چند گلوله و کدام نمره را بزنند. دیده بان می گفت هر میخ5  گلوله من به اردشیر در طرح تیر می گفتم هر میخ10 گلوله و اردشیر با تلفن به پای توپ می گفت هر میخ 50 گله بچو( به کردی می گفت) بچه ها تا صبح گلوله زدند و یکدم آرام ننشستند. خستگی از سر و روی همه هویدا بود. هاشمی خوابش گرفته بود و حقمراد که تنها فرزند ذکور یک خانواده 9 نفره هفت چشمه ایلامی بود می گفت خواهرانم گفته اند شلوغ شد فرار کن. با اینکه از شجاعت چیزی کم نداشت. بچه های خودمان عقب نشینی را شروع کرده بودند. خطهایمان یکی پس از دیگری می شکست. دیده بانها دیگر پیامی نمی دادند. خدایا نکند......

 

ادامه دارد.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:39 صبح دوشنبه 90/2/19

بنام خدا. سلام دوستان گرامی
بعد از آموزشی عمومی که هفتم اسفند 66 شروع شد و آموزش تخصصی مخابرات در اوایل اردیبهشت ماه 67 ما را به جبهه مهران بردند. چند نفر دانشجوی الکترونیک و مخابرات دانشگاه مشهد دو نفر دانشجوی متالوژی از مرکز انقلاب اسلامی تهران و من دانشجوی ریاضی- تحقیق در عملیات دانشگاه علم و صنعت! برای اولین بار بود که به جبهه می آمدیم. خورشید داشت غروب می کرد از  پل روی رودخانه کنجانچم که جنب ارتفاعات کله قندی بود گذشتیم. پاسداری که ما را به جبهه می برد گفت این کله قندی است. نام ارتفاعات را چند بار قبلا از رادیو و تلویزیون شنیده بودم چند دقیقه بعد مقابل قرار گاه تاکتیکی بعد از مهران بودیم. مهرانی در کار نبود بجز یک دیوار که طاق ضربی باعث نگهداریش شده بود واقعا چون یک دشت با خاک یکسان شده بود. مقایل قرارگاه منتظر بودیم. ترس حضور در حبهه برای اولین بار در چشم همه هویدا بود. یکی از بچه های الکترونیک که بسیار سفید رو و موهای بلوندی داشت،  بدجوری دمق بود و با کسی حرف نمی زد. چند لحظه بعد جوانی با ریش نسبتا کوتاه به کنار تویوتای حامل ما آمد و گفت کی بامن میا!! همه به هم نگاه می کردند باید یکی انتخاب می کرد یا انتخاب می شد. من ازش بدم نیامد دل به دریا زدم و گفتم من باد میام. گفت پتوهات را بردار و پیاده شو. خورشید غروب کرد و من از ماشین پیاده شدم و از بچه ها خداحافظی کردم. به من گفت شانس آوردی می برت توپخانه 105 میلیمتری! گفتم بقیه را کجا می برند گفت احتمالا خط یک 5 کیلومتری جلوتر!  باید از قرار گاه تا توپخانه که سه کیلومتری می شد راپیاده می رفتیم. در بین راه فهمیدم که اهل همدان است نامش حسین کندری بود تا کلاس 9 درس خوانده بود و سرباز 23 ماه خدمت و بخاطر وظیفه شناسی و خدمت خوب مسئول مخابرات توپخانه 105 بود. رشته ام را پرسید و گفت از ریاضی خوشش نیامده و نمره های خوبی نگرفته. شب شده بود که به مقر توپخانه رسیدیم. مرا به پیش فرمانده توپخانه برد.  نامش آقای قیاسی بود و فکر کنم اهل آبدانان بود و مرد خوبی به نظر می رسید اما حدودا 24 سال بیشتر نداشت. موهای قرمز و چشم های سبز چهرهای سینمایی به او بخشیده بود. چهار عدد توپ 105  میلیمتری در کنار  رود خانه کنجانچم و حدودا 8 سنگر که درهای آنان پشت به جبهه و رو به مهران و توپها  بود تا خط اول فاصله چندانی نداشتیم اما از تیر مستقیم یا خمپاره های دشمن خبری نیود و این آرامش همه را به دلشوره انداخته بود. سنگر ما تمام دیوارهایش را  پتو زده بودند حتی سقف را . می گفتند این باعث می شود که از گزند رتیلها که از بالا روی سرمان می افتند در امان باشیم. هوا دم کرده بود. از ساکم مجله فیلم را بیرون آوردم زیرا هنوز برق روشن بود و مقداری خواندم که قیاسی وارد شد و مجله را گرفت بعد دیدم جلد آن را پاره کرده و پوستر فیلم خسرو سینایی را که عکس خانم سهلا میر بختیار بود را در آورده و به دیوار سنگر چسبانده. برای منی که مجله فیلم را صحافی می کردم و از شماره یک تا 100 را هنوز دارم خیلی غیرمنتظره بود. اما آنان مجله را مثل روزنامه نگاه می کردند. ساعت 10 خاموشی بود و همه پشه بند داشتند و من از هجوم پشه های رودخانه دو تا پتو بروی خویش انداخته بودم و باز نیش می زدند. تا صبح نخوابیدم و صورتم قرمز شده بود چون عادت ندارم سرم را زیر پتو ببرم... ادامه دارد اگر وقت کنم. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:19 صبح شنبه 90/2/10

بنام خدا
سلام دوستان. سال نو مبارک. بخاطر این که دبیر اجرایی سیمنار ششم جبر خطی را قبول کرده‌ام خیلی سرم شلوغ است و اگر نمی نویسم طبیعی است. بالاخره دیروز بعد از کلی گرفتاری و شش ساعت کلاس به دیدار این فیلم اضغر فرهادی رفتم. آخرین باری که به سینما رفته بودم فیلم در باره الی همین کارگردان بود. این نشان می دهد که من یک مقداری سختگیر شده ام. کسی که در نوجوانی و جوانی  هفته ای 7 بار به سینما می رفته حالا چند سالی یک بار به سینما می رود. به همین خاطر است که چزخ سینمای مملکت لنگ می زند.
بگذریم بریم سراغ فیلم از اسمش هم پیدا بود که قرار است نادر و سیمین طلاق بگیرند، علت طلاق هم این است که سیمین نمی تواند شرایط جامعه را تحمل کند و می‌خواهد دخترش را برداشته و بخارج برود و نادر اعتقاد دارد با این که شرابط مطلوب نیست باید ماند و جنگید. در این میان سرنوشت دخترشان است که دچار دگرگونی است. اصغر فرهادی مثل این است که دارد دوباره در باره الی را به نمایش می گذارد از جامعه‌ای حرف می زند که دروغ سراپای آن را فرا گرفته است. سیمین که از خانه می رود نادر کسی را ندارد که از پدر آلزایمریش پرستاری کند پس مجبور به استخدام یک نفر می شود یک خانم جوان و باردار که ازسر نیاز و ناچاری مجبور به این کار شده است استخدام می شود، اما این خانم جوان که فردی مذهبی است در تر و خشک کردن این پیر مرد آلزایمری دچار مشکلات شرعی می گردد و در عین حال باید به پزشک معالج خویش سر بزند و برای اینکه پیر مرد از خانه بیرون نرود او را به تخت می بندد و از خانه می رود، نادر به خانه می آید و حال نزار پدر خویش را می بیند و کوتاهی زن را، او را از خانه اخراج می کند و در این میان تهمت برداشتن پول به میان می آید و او مجبور می شود در بین یک مشاجره  زن را هل دهد و این باعث می شود که از پله‌ها بیفتد و بچه اش سقط شود و فاجعه آغاز گردد این فاجعه همان فاجعه غرق شدن الی را در فیلم قبلی‌اش بیاد می آورد. کار به شکایت و قاضی می رسد، خانواده خانم جوان سعی در گرفتن دیه دارند و مرد سعی در تبرئه خویش! مرد با این که می داند خانم جوان حامله است سعی در انکار آن برای عدم پرداخت دیه را دارد و زن ابرام که او می دانسته. دختر خانه که تا کنون از پدرش دروغ ندیده می فهمدکه پدرش دارد دروغ می گوید و پدر علت دروغ خویش را وضعیت نامشخص دختر خویش می گوید و در این میان دختر نیز یاد می گیرد که به قاضی دروغ  بگوید. بعدا معلوم می شود که خانمی که بچه اش سقط شده روز قبل در خیابان تصادف کرده و علت سقط جنین نمی تواند عامل پرت شدن وی از پله‌ها  باشد و دروغ آن‌ها نیز آشکار می گردد. خلاصه قرار می شود که با پرداخت 15 میلیون تومان رضایت شاکی جلب شود. همه قرار ها گذاشته می شود و مرد دست روی نقطه حساسی می گذارد که خانم جوان قسم بخورد که علت سقط جنینش هل دادن مرد است و زن در یک دو راهی قرار می گیرد که نمی تواند به کلام خدا قسم بخورد و همه چیز بهم می ریزد. و شوهر زن در یک وضعیت بحرانی هم زنش را می زند و هم خودش را. سکانس پایان فیلم در دادگاه است وجود پیرهن سیاه نشان از در گذشت پیرمرد آلزایمری است و دخترشان باید انتخاب کند با مادر باشد و بخارج برود یا با پدر بماند. فرهادی نمی گوید که دختر چه انتخابی دارد فقط اشکهای اورا که حالا یکی از سرپرستانش را از دست می دهد نشان می دهد و دختر می گوید که انتخاب خویش را کرده است، کدام؟ کسی نمی داند راستش دیگر مهم نیست مهم این جامعه سراپا دروغ است که فرهادی بخوبی واقعیت آن را نشان داده است و آدم بعضی اوقات حق را به سیمین می دهد که باید از این همه دروغ فرار کرد. بازی‌های گرفته شده بسیار خوب هستند. خانم ساره بیات در نقش خانم جوان بخوبی از عهده نقشش بر می آید و شهاب حسینی بالاخره یک بازی تماشایی را از خویش به نمایش می گذارد. این فیلم اگرچه تلخ است اما یک آینه تمام قد از وصعیت یک جامعه‌ای را به تصویر می کشد که دروغ سراپای آن را فرا گرفته است و فروش خوب فیلم نشان می دهد که ایرانی‌ها به آینه علاقه دارند!!
یا حق    


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:41 عصر شنبه 89/12/21

بنام خدای بزرگ
سلام دوستان خوب، شرمنده حضورتان هستم که مطلبی را نمی نویسم. راستش گرفتاری ها امان نمی دهد خیلی در این یک ماهه درگیر بودم. اصلا نفهمیدم چگونه گذشت. نوشتن جواب داورهای مقالات ارسالی به ژورنال ها کار وقت گیری است مخصوصا که کارهای دانشجویان ارشد است و آن ها بعد از گذشت یک سال که جواب داورها باید نوشته شوند، نیستند و بهترینشان نیز اکثر مطالب را به فراموشی سپرده اند خلاصه علی می ماند و حوضش! باید کارها را دوباره مرور کرده و نکات مورد نظر داوران را مرتب کرد، آنهم دست تنها.   برای من که باید مقداری هم باید برای  زن و بچه و فک و فامیلها وقت بگذارم،  همواره شکایت برو بچه های فامیل را دارم که  تو بما سر نمی زنی و مثلا کلفت شده ای و الخ. دو هفته پیش قرائت قرآن را قرار بود خانه پدری بگیریم. اما تا لحظه شروع من متوجه نشده بودم که نوبت ماست و کلی شرمنده همولایتی ها شدیم که چه بد میزبانی در آن شب بودیم. جلسه قرآنمان به سوره فاطر رسیده است و این هفته این دو سه آیه اول سوره فاطر که در مورد فرشتگان است خیلی به دل می نشست و آرامش به انسان می داد. سال 89 دارد به انتها می رسد نمی دانم مطلب دیگری بنگارم یا نه اما اگر ننوشتم عید را تبریک بگویم. از مهمترین کارهایی که امسال انجام دادم این بود که توانستم پروژه 54 واحدی اندیشه را از پیمانکار تحویل گرفته و به صاحبان منازل که همکاران خودمان بودند تحویل دهیم. اگرچه خیلی احساس خوبی دارم که بعد از 55 ماه توانستم این سه برج را به اتمام برسانیم اما از آن مهمتر تجربه ای است که بدست آمده است. هر کس دنبال منفعت خویش است از پیمانکار گرفته تا همکاران و من به عنوان رئیس هیات مدیره تعاونی مسکن و سایر همکاران هیات مدیره در حد توان و شاید هم 10 برابر بیشتر وقت گذاشتیم  اما پیمانکار عصبانی که حقش داده نشده و همکاران شاکی که چرا فلان عیب اصلاح نشده و تجربه این 55 ماه این است رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس/// گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت!! یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:26 صبح سه شنبه 89/10/21

بنام خدا

سلام دوستان خوب

فیلم به رنگ ارغوان حاتمی کیا را خریدم و آن را دیدم. اگرچه دلم می خواست آن را در سینما ببینم اما فکر کنم اینجوری هم بد نیست که در خانه بنشینی و یک فیلم را ببینی. قطعا جذابیت سینما را ندارد اما برای منی که از بیوقتی رنج می برم بازم دیدن فیلم جای شکر دارد. بالاخره اینجوری هم می توان به سینمای مملکت کمک کرد.
اما این که فیلم اجازه پخش نداشته علتش معلوم است وارد شده به حوزه بچه های اطلاعات که معمولا کسی هم به سراغ آنان نمی رود. یک بار حاتمی کیا در آزانش شیشه ای تا حدودی به این حوزه سرکی کشیده بود( شخصیت رضا کیانیان )، اما این بار اصل موضوع یکی از این هاست و بالاخره حساسیت هم راجع بع آنها بالاست به همین خاطر شاید مدتی فیلم را توقیف کردند. اما به هر صورت حاتمی کیا در این فیلم قصه اش را خوب تعریف می کند و بیننده را تا آخر در پای گیرنده نگه می دارد. از عنصر تعلیق بخوبی کمک می گیرد. با یک طناب دار آغاز می کند و این گره کور را تا آخر به عنوان نخ تسبیح داستان نگه می دارد و وقتی که معلوم می شود شخصیت دختر فیلم در مسائل اطلاعاتی کاره ای نیست این سوال را تا آخر بی جواب می گذارد که پس چرا باید اعدام شود، که آخرش هم  معلوم می شود یک موضوع سرکاری است اما بخوبی از آن برای تعلیق بهره برده شده است. اما موضوع داستان بیشتر مرا یاد فیلم نقطه ضعف کار محمد رضا اعلامی می اندازد که در سال 62 ساخته شده و هنوز یکی از بهترین فیلم های ایشان است. نقطع ضغف نوشته آنتونیس ساماراکیس نویسنده بزرگ یونانی است و شاید بتوان گفت که به رنگ ارغوان یک برداشت آزاد از این فیلم محسوب می شود، اگرچه نقطه ضعف بطور کامل منطبق با آن ساخته شده بود. آخر کدام اداره اطلاعات است که یک جوان مجرد را مسئول پیگیری کارهای یک دختر جوان و زیبا می کند. هر نیروی ساده اطلاعاتی هم این را می فهمد که اینجا برای جوان یک نقطه ضعف وجود دارد و هر آن ممکن است بار دیگر بحث عشق و وظیفه پایش به میان آید و شخصیت مرد داستان ناخواسته عاشق دختر جوان گردد و باعث خرابکاری در وظایف اطلاعاتیش گردد. که همین موضوع باعث می شود که او در امر وظایفش خللی بوجود آید. اما این که این جوان بعد از اخراج که حالا باید خبرنگار یک رسانه بیگانه شده باشد  و خودش موضوع سوژه قرار گیرد باز بسیار دور از ذهن است.  شخصیت پردازی در این فیلم خوب کار نشده و بجز شخصیت اصلی بقیه بسیار ضعیف پرداخت شده است حتی شخصیت پدر دختر که  باید این ریسک را بخرج دهد و بعد از سالها جانش را به کف بگیرد و برای دیدن دخترش وارد مملکت شود از عجایب پرداخت نشده داستان است.  شخصیت رضا بابک همان کاراکتر رضا کیانیان در آژانس شیه ای است. شخصیت کوروش تهامی خیلی کمکی به روند داستان نمی کند اگرچه می توانست یکی از گره های کور فیلم باشد و با تحولی پرداخت شده مثل حالا زاید نباشد. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:6 صبح دوشنبه 89/9/29

بنام خدا

 

بالاخره دولت آقای احمدی نژاد دست به ریسک بزرگی زد و برنامه هدفمند کردن یارانه ها را آغاز نمود. خواه ناخواه مردم ما باید به صرفه جویی بپردازند. مثلا سوخت کمتری مصرف نمایند. واقعیتش این است امکان ندارد که مردم ما سوخت کمتری مصرف کنند زیرا الان اینطوری نیست که مثلا دارند بخاری روشن کرده و پنجره را باز بگذارندُ نه اگر بخاری را از این که هست کمتر کنند سردشان خواهد شد. زیرا اکثر خانه شیشه های دو جداره ندارند و اتلاف انرژی است که دارد خودش را نشان می دهد. به هم زدن خانه ها هم آنقدر هزینه دارد که نگو و نپرس یعنی تعویض فقط یک پنجره معمولی با یک پنجره دوجداره باید یک میلیونی خرج بردارد. پس چه باید کرد. در روسیه که بودم همه پنجره ها دوجداره بود نه از نوع بوتیای کرمان که خیلی معمولی اما ما بخاطر فرار از سرما روزنامه را خیس می کردیم و با چاقو لای درز پنجره ها فرو می کردیم و روی آن را با یک چسب 5 سانتی می پوشاندیمُ  آنوقت با کمال تعجب می دیدیم که اتاق 15 متری ما که رادیاتور هم نداشت و فقط لوله آب گرم از آن رد شده بود و با حلبی که روی لوله آب گرم نصب کرده بودند کاملا گرم بود. ما باید به مردم آموزش دهیم چگونه از اتلاف انرژی جلوگیری کنند تا بتوانند این دوره را با هزینه کمتری طی نمایند.  دو سال پیش که اراک خیلی سرد شد و بخاری جواب گرم کردن اتاقمان را نمی داد با گرفتن درز پنجرها به شیوه روسیه توانستیم اتاقمان را گرم کنیم. شاید باز هم توانستیم.  

نکته دیگر این که من فکر نمی کردم دولت اینقدر بخواهد بنزین را به مردم گران تحویل دهد هنوز قیمت خلیج فارس بنزین زیر 500 تومان است اما دولت می خواهد آن را 700 بما تحویل دهد. یا گاز اتومبیل ها به یک باره 8 برابر شده است. همین الان کرایه دانشگاه به سردشت 400 تومان شده است. تازه گازوئیل 22 برابر شده است شک نکنید بزودی پرتقال بیش از 2 برابر خواهد شد. من امروز نارنگی را با 25 درصد قیمت اضافه خریدم اما هفته بعد 2 برابر بل بیشتر می شود زیرا چه کسی فکر می کرد گازوئیل این گونه کران شود. امیدوارم بالا نشین ها نخواهند با له کردن قشر ضعیف فقر را ریشه کن کنند!! یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:43 صبح سه شنبه 89/9/2

بنام خدای بی همتا
سلام دوستان
احتمال دارد  شما نام پاساژ خانبلوکی را که در خیابات عباس آباد اراک قرار دارد،  اگر در اراک زندگی کرده باشید شنیده باشید. خاطره ای که از زندگی این مرد می نویسم در باره اواخر عمر مرد است. نقل است که کلیه هایش را بر اثر بیماری از دست داد و دکتر های آن زمان برایش دیالیز تجویز نمودند. در اراک قدیم نیز که این دستگاه وجود نداشت و او مجبور به رفتن تهران  برا ی انجام دیالیز شد. حدودا در آنزمان هفت ساعتی در راه بوده و با مکافات خودش را به این دستگاه رسانده و خونش را تصفیه نمودند. وقتی ماجرا را فهمید که برای یک دیالیز باید هر هفته این مقدار اذیت شود و برود و برگردد به دکترش گفته اگر من دیالیز نکنم چقدر زنده می می مانم که او هم گفته  یک هفته و اگر دیالیز را ادامه دهید به شرطی که بهداشت کاملا رعایت گردد و فلان رژیم غذایی را مصرف نمایید می توانید ده دوازده سالی زنده بمانید. آقای خانبلوکی بعد از برگشت قید دیالیز را زد و در یک هفته باقی مانده هر چه دلش خواست خورد و هرکار را که می توانست انجام داد و سر هفته به دیار باقی شتافت!!
یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:3 صبح دوشنبه 89/8/24

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا   سیــــر   شــــرابــــــش بدهید
 مست مست از همه جا  حـــال خرابش بدهید
 
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید  واعــــــظ
 پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
   
 
 جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
  روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد
 روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت.

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
37
:: بازدید دیروز ::
390
:: کل بازدیدها ::
368487

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
مهر 2
آبان 2

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::